پادشاه به تمام مردم سرزمينش اعلام کرد که هرکس بتواند به اين سه پرسش درست پاسخ دهد، پاداش بزرگي دريافت خواهد کرد. دانشمندان زيادي نزد پادشاه آمدند و پاسخهاي مختلفي دادند.
در پاسخ به پرسش نخست پادشاه، عدهاي گفتند: «شخص بهشرطي ميتواند هركاري را در زمان درست انجام دهد که برنامهاي براي خود تنظيم کند و هميشه مطابق آن برنامه عمل کند.» برخي ديگر گفتند: «نميتوان تصميم گرفت چه کاري را بايد در زمان مناسب انجام داد، اما نبايد به تفريحات بيهوده تن داد تا موجب غفلت از کار اصلي نشود.» گروه ديگر گفتند: «گاه بايد تصميم فوري گرفت. نميتوان زمان مناسب هرکار را دانست، مگر اينکه بداند چه اتفاقي قرار است بيفتد و اين از عهدهي جادوگران و آيندهنگرها برميآيد.»
پاسخ به پرسش «پادشاه بايد با چه کساني مشورت کند؟» هم مختلف بود. برخي ميگفتند پادشاه ميبايست با وزيران خود مشورت کند، عدهاي ميگفتند بايد با دانشمندان و گروه ديگر هم گفتند لازم است با روحانيون مشورت کند.
در پاسخ به پرسش سوم که «مهمترين کار کدام است؟» عدهاي گفتند: «در دنيا هيچچيز از علم مهمتر نيست.» برخي عقيده داشتند مهارتهاي نظامي مهمتر است و بعضي ديگر هم بهجاآوردن فرايض ديني را مهمتر از هركاري دانستند.
پادشاه، پاسخ هيچکدام را نپذيرفت و به هيچيک از آنها پاداش نداد. او تصميم گرفت براي پيداکردن پاسخ خود با زاهدي مشورت کند که به خردمندي مشهور بود. پيرمرد زاهد در جنگل زندگي ميکرد و تنها به مردم ساده اجازهي ملاقات ميداد. پادشاه لباس مردم عادي را پوشيد و تنها به جنگل و کلبهي زاهد پير رفت.
زاهد در حال باغباني بود که پادشاه را ديد، به او سلام کرد و به کارش ادامه داد. پادشاه به زاهد پير نگاه کرد، او بسيار نحيف و ضعيف بود، با هربار بيلزدن براي زير و روکردنِ خاك، نفسنفس ميزد.
پادشاه نزديک او شد و گفت: «اي زاهد دانا، من آمدهام تا جواب سه پرسش مرا بدهي.» زاهد لحظهاي ايستاد و به پرسشهاي پادشاه گوش داد. اما وقتي پادشاه پرسش آخر را گفت، او پاسخي نداد. کف دستش، ها کرد و به کارش ادامه داد. پادشاه به زاهد گفت: «خسته شدهاي، بگذار کمکت کنم.» زاهد تشکر کرد و بيل را به پادشاه داد.
پادشاه قدري از خاک باغچه را زير و رو کرد و بعد دست از کار کشيد. او دوباره پرسشهاي خود را تکرار کرد. زاهد باز هم پاسخي نداد. دستش را دراز کرد تا بيل را از پادشاه بگيرد و گفت: «حالا تو استراحت کن و من کار ميکنم.»
پادشاه بيل را به زاهد نداد و تا غروب دو رديف خاک باغچه را زير و رو کرد. خورشيد در پشت کوهها غروب ميکرد، پادشاه خسته و نفسزنان بيلش را در زمين فرو کرد و به زاهد گفت: «اي زاهد دانا، من نزد تو آمدهام كه پاسخ پرسشهايم را بدانم، اگر نميتواني پاسخ دهي، من ميروم.»
زاهد اشاره كرد كه کسي دارد به اين سو ميدود.
پادشاه به اشارهي دست زاهد برگشت و به دوردست نگاه کرد. مرد ريشداري را ديد که به سوي آنان ميدويد. او دستهايش را روي شکم خود محکم گرفته بود و از ميان انگشتانش خون جاري بود. مرد وقتي نزديک پادشاه رسيد، بيهوش شد و به زمين افتاد.
پادشاه و زاهد لباس مرد را از تنش درآوردند. روي شکم مرد ريشدار زخم عميق و بزرگي بود. پادشاه چندينبار زخم و پارچهي خونين را شست. اين کار را آنقدر تکرار کرد تا خونريزي قطع شد. وقتي خونريزي قطع شد، پادشاه زخم را با حولهي زاهد بست.
هوا تاريک شده بود، پادشاه و زاهد، مرد ريشدار را به کلبه بردند. مرد زخمي چشمهايش را بست و آرام خوابيد. پادشاه آنقدر از کارکردن و رفتوآمد خسته شده بود که همانجا جلوي در کلبه دراز کشيد و به خواب عميقي فرو رفت.
صبح وقتي بيدار شد، مدتي طول کشيد تا حوادث شب قبل را بهخاطر بياورد. مرد ريشدار که با چشماني درخشان به پادشاه خيره شده بود، گفت: «مرا ببخش.»
- من تو را نميشناسم، چيزي نشده که تو را ببخشم!
- تو مرا نميشناسي، ولي من تو را ميشناسم. من دشمن تو بودم و ميخواستم به تلافي کشتن برادرم و تصرف اموالم از تو انتقام بگيرم. من فهميدم که از قصر خارج شدهاي؛ براي همين منتظرت بودم، اما در راه سربازهايت را ديدم و آنها هم مرا شناختند و به من حمله کردند. به سختي از دستشان فرار کردم، اما اگر تو زخم مرا نميبستي الآن مرده بودم و حالا بهخاطر اين کار، به تو وفادار خواهم بود. مرا ببخش.
پادشاه خوشحال شد که با دشمنش دوست شده است. به مرد قول داد که اموالش را به او باز ميگرداند و پزشکان و خدمتکارانش را ميفرستد تا زخمش را معالجه کنند.
بعد از رفتن مرد ريشدار، پادشاه از کلبه بيرون رفت تا دوباره سؤالهايش را با زاهد پير در ميان بگذارد. زاهد روي خاک نشسته بود و در خاکي که پادشاه شخم زده بود، بذر ميپاشيد. پادشاه در مقابل زاهد ايستاد.
اي مرد دانا، پاسخ پرسشهاي من چيست؟
زاهد نگاهي به پادشاه کرد و گفت: «پاسخ تو داده شده است.»
- چگونه به پرسشهاي من پاسخ دادي؟!
- چگونه؟ تو ديروز بر ضعف من رحم کردي و اين خاک را براي کاشتن بذر آماده کردي. اگر تنها برميگشتي، آن مرد به تو حمله ميکرد و تو افسوس ميخوردي كه چرا نزد من نماندي. من مهمترين شخص بودم و مهمترين کار هم نيکي به من بود.
و بعد هنگامي که آن مرد به سوي ما دويد، مهمترين زمان هنگامي بود که تو از او مراقبت کردي، چون اگر زخمش را نميبستي، از خونريزي جان ميداد و بدون آنکه با تو آشتي کند، از دنيا ميرفت. بنابراين او مهمترين شخص بود که تو برايش بهترين کار را انجام دادي.
پس بدان فقط يک زمان اهميت دارد و آن اکنون است. زيرا در همين زمان است که ما ميتوانيم بر خود مسلط باشيم، مهمترين شخص کسي است که نزد او و با او هستي. مهمترين کار اين است که به ديگران خوبي کني زيرا انسان فقط به همين دليل به جهان آمده است.
تصويرگري: زهرا لعل
نظر شما